با سلام خدمت دوستان گرامـی مـینا هستم و مـیخوام ادامـه خاطره مادر بزرگمو بگم

فقط یک موضوع رو بگم خدایی این ماجرا اتفاق افتاده و دستکم بیش از بیست نفر از فامـیل مادری من تایید و‌گفتن یـادشون هست خصوصا کـه این ماجرا مدتها ادامـه داشته و دیگه همـه حتی روستاهای اطراف هم خبرش مـیپیچه
قبلا که تا اونجا گفتم کـه مادر بزرگم با دو که تا داییم مـیرن صحرا واسه تره چیدن سرگرم کـه مـیشن زمان از دستشون درون مـیره و زمانی بـه خودشون مـیان کـه هوار رو بـه غروب هستش و مـیفتن راه تو راه بـه یـه پیرزنـه برخورد مـیکنن و اون بـه مادربزرگم کـه باردار بوده حمله مـیکنـه ولی داییم با چوب دستیش جلوشو مـیگیره و فقط روسری مادر بزرگمو با خودش مـیبره
شب تو خونـه نشستن یـهو درون خود بـه خود بازمـیشـه و مادر بزرگم جیغ مـیکشـه کـه پیرزنـه اومد سراغم و بیـهوش مـیشـه
چند روز بعد هم یشب بـه شکل خدیجه پیرزن همسایـه مـیاد سراغ مادر بزرگم کـه شوهرش مشکوک مـیشـه و باهاش مـیره درون خونـه خدیجه
اون پیرزن هم کـه دنیـادیده بوده بـه پدر بزرگم مـیگه مشتی صفر زنت رو غافل نکن دستکم که تا زمانیکه بچه اشو بدنیـا نیـاورده از پیشش جم نخور کـه ال زنت رو نشون کرده و فرصت بدستش بیفته ضربه خودش رو مـیزنـه

حالا ادامـه ماجرا

خلاصه بعد از اخطار خدیجه کـه زنی دنیـا دیده و صالح بوده پدر بزرگم زنش رو غافل نمـیکرده مدتی مـیگذره و خبری نمـیشـه پدر بزرگم با خودش مـیگه نکنـه کـه زنش دروغ مـیگه و بنوعی مـیخواد از زیر کار درون بره و خودش رو عزیز کنـه
کم کم ماجرا از اهمـیت مـی افته و دیگه هم خبری از پیرزن یـا ال یـا هر موجود دیگه ای نمـیشـه البته پدر بزرگم یـا خودش معمولا خونـه بوده یـا دایی بزرگم علی رو خونـه مـیذاشته
تا اینکه یکشب نوبت ابشون باشـه و شب حتما برن ابیـاری پدر بزرگم هم بـه داییم مـیگه علی امشب تو هم بیـا کمکم اب هرز نره
خلاصه مـیرن شروع مـیکنن بـه اب زمـین ها یمقدار کـه از شب مـیگذره یـهو پدر بزرگم ناخوداگاه دلش شور مـی افته
با خودش مـیگه اگه راست گفته باشـه و صحبت های خدیجه هم صحت داشته باشـه حالا یـه زن باردار با چند بچه کوچولو چکاری از دستش مـیاد اصن چرا علی رو اورد از اون گذشته چرا دستکم بـه اش نگفت شب یکیشون بیـاد پیش زنش
با فکر بـه این جریـانـها یـهو وحشت مـیگیردش دیگه اونقدر ترس ورش داشته کـه یـادش مـیره بـه علی بگه تو هم بیـا
و شروع بـه دویدن مـیکنـه بسمت روستا و تو راه همش نذر و نیـاز مـیکنـه کـه دلشوره و ترسش بی مورد باشـه خلاصه همـه راه رو بدو مـیاد سمت خونـه‌ بـه خونـه نرسیده مـیبینـه سگ بـه طور دیوانـه واری داره پارس مـیکنـه دلهره اش بیشتر مـیشـه و خدا رو شکر درون خونـه باز باشـه( درب خونـه از دربهای چوبی بوده شبهایی کـه برای ابیـاری مـیرفتن پشت درب رو نمـینداختن کـه شب دیگه بی سر و صدا برن خونـه ) درون و باز مـیکنـه بـه سگ تشر مـیزنـه و مـیره بالا مـیبینـه زنش پشت درون افتاده رو زمـین و از هوش رفته خلاصه اهل روستا جمع مـیشن و یک دعا گر تو ده باشـه مـیارن و خلاصه بعد از مدتی مادر بزرگم بـه هوش مـیاد و شروع بـه تعریف ماجرایی کـه بهش گذشته مـیکنـه و مـیگه شما کـه رفتین منم جای بچه ها رو انداختم و گرفتیم خوابیدیم گفت نمـیدونم چرا باز ترس ورم داشت و بلند شدم رفتم درون اتاق رو چفتشو زدم اومدم و بین بچه ها خوابیدم ، نوشته پدر بزرگ ومادر بزرگ دیگه عقلم نرسید سر شب یکی از بچه ها رو بفرستم بـه هاش بگه یکیشون بیـاد پیش من گفت دیگه داشت خوابم مـیبرد دیدم یـهو سگ گذاشت پارس و طوری پارس مـیکرد انگار چیز وحشتناکی دیده گفت از تو خونـه گفتمـی حیـاطه گفت دیدم معصومـه زن خونـه بغلیشون گفت فاطمـه جان منم نترس اومدم ازت کمک بگیرم
خمـیر انداختیم نون بپزمـی نیست کمکم خمـیر پهن کنـه مـیتونی بیـای کمکم(تو روستا شبها خمـیر مـینداختن و نون مـیپختن و چند که تا خانم معمولا کمک همدیگه مـیدادن) گفت منم شک نکردم دیگه گفتم کـه در باز بوده معصومـه هم اومده تو با خودم گفتم خوبه الان مـیرم هم کمکی بـه اونا کردم هم دلشوره و ترس خودم هم از بین مـیره تنـها هم نیستم که تا شوهرم مـیاد بچه ها هم کـه خوابن
گفت منم بهش گفتم معصومـه جان وایسا الان مـیام بریم گفت بیـا درون رو باز کن که تا من بیـام تو که تا تو هم وسایلتو مـیاری الان این سگت منو مـیخوره گفتم الان مـیام نترس سگ زنجیره و کاریت نداره و سریع جمع و جور کردم یـه لحظه نظرم بـه زوزه های سگ جلب شد با خودم گفتم معصومـه همسایـه ماست و خونـه ما زیـاد رفت و امد داره و سگ مـیشناستش و قاعدتا نباید سگ با دیدن معصومـه اینجور دیوانـه وار صدا کنـه گفت یـه لحظه از ترس تیره پشتم تیر کشید گفت همـینجوری کـه داشتم با معصومـه از تو خونـه حرف مـیزده اهسته رفتم سمت درون و از داخل خونـه و پشت درون معصومـه رو یک نگاه انداختم

خلاصه صدای زوزه غیررطبیعی سگمون یـه لحظه منو بفکر انداخت کـه معصومـه همسایـه ماست و زیـاد خونـه ما رفت وامد داره و سگ اونو مـیشناسه و دستکم نباید اینجوری زوزه بکشـه و بخواد زنجیر رو پاره کنـه
راستش که تا اونشب اینقدر سگمون رو هیجان زده و مـهاجم ندیده بودم انگار دیوانـه شده بود و مـیخواست زنجیر رو پاره کنـه
در حالیکه سر وصدا مـیکردم یعنی دارم اماده مـیشم و در حالیکه فاطمـه داشت درون مورد مقدار خمـیر و اینا بهم توضیح مـیداد اهسته رفتم پشت پنجره و نگاهی بـه بیرون انداختم
چیزی رو کـه مـیدیدم نمـیدونستم باور کنم یـا دارم خواب و کابوس مـیبینم
معصومـه همسایـه ما زنی چهار شانـه و فوق العاده قوی هیکل و بلند قد بود و در بین خانمـهای روستا بـه معصومـه من گو ( درون زبان محلی یعنی ماده ) معروف بود ولی چیزی کـه من تو حیـاط مـیدیدم باورش برام سخت بود صدا کاملا صدای معصومـه بود و شک نداشتم کـه صدای معصومـه هست امای کـه پشتش بمن بود یک پیرزن چروکیده بود کـه غوزش کاملا معلوم بود و خدا رو شکر سگ انچنان دیوانـه وار بهش پارس مـیکرد کـه اون درون حالیکه داشت با من صحبت مـیکرد پشتش بـه خونـه و روش بـه طرف سگ بود
اومد جیییییغ ب ولی درون یک لحظه یک بوی نامطبوع از سمت حیـاط جاییکه پیرزن بود وایساده بود وارد بینی من شد و یک احساس سستی یـهو بدنم رو گرفت وانگاری دستش روی گلوی من بود و من نمـیتونستم فریـاد ب تمامـی موهام از ترس سیخ شده بود و یـهو احساس کردم داره انرژی از پاهام کشیده مـیشـه بطوریکه پاهام دیگه توان نگهداشتن وزن بدنمو نداشت ازخودم لجم گرفته بودمـیدونستم جون خودم وبچه داخل شکمم درخطر وتمام شانس نجاتم اینـه کـه فریـاد بکشم ولی هرچقدر بخودم فشار مـی اوردم کـه یک جیییییغ بکشم نفسم بالا نمـیومد و توانش رو نداشتم و حتی پاهام جون نداشت کـه این چند قدم رو طی کنم و هامو از خواب بیدار کنم توان راه رفتن نداشتم و یک چیزی تو ام سنگینی مـیکرد و دهنم خشک خشک شده بود نمـیدونم از ترس بود یـا سحر و جادویی پیرزن داشت کـه یـهو کل بدنم فلج شده بود نـه دستهام همراهم بودن ونـه پاهام و حتی توان فریـاد نداشتم تمام توانمو جمع کردم م رو صدا کنم ولی فقط نجواهای ارامـی از گلوم خارج مـیشد ناگهان پیرزن برگشت بسمتم و خداشاهده چشمـهاش دو دایره مشکی مشکی بود کـه توی اون تاریکی و زیر نور مـهتاب کاملا معلوم بود کـه قسمت سفیدی چشم نداشت و چشمـهاش دو گلوله سیـاه بودن و از چشمـهاش برقی مـیزد کـه نگو صداش یـهو از صدای جوان فاطمـه تبدیل بـه صدای خش دار و شیطانی پیرزنی شد کـه توی جاده دیده بودم دهانش رو کـه دیدم انقدر ترسیدم کـه بوی مردن رو مـیشنیدم دندانـهایی کج وکوله و تیز کـه داخل دهانی چاکدار و بزرگ بود انقدر صحنـه ترسناک بود کـه انگار بچه شکمم هم ترسیده بود چون جنب و جوش تکانـهاش رو احساس مـیکردم یـهو دستش رو اورد بالا و گفت اومدم امانتیت رو بهت بدم عروسک مـیخوام ببرمت یـه جای خوب و اومد بسمت درون من کـه نای حرف زدن نداشتم ولی با دلم با خدا حرف مـیزدم و گفتم خدایـا من خودمو بچه امو از دست این موجود بـه تو سپردم درون حالیکه صدای پارس دیوانـه وار سگ و صدای خش دار پیرزن حالمو خراب کرده بود

یـهو صدای تو رو ( منظورش پدر بزرگمـه ) شنیدم شاید هیچوقت اونقدر صدات ارامش بخش نبود و از شنیدنش احساس امنیت نکردم حال انسانی رو داشتم کـه وسط اتش و در حال سوختن اب سرد بریزن روی بدنش فقط مـیترسیدم خیـالات باشـه ولی وقتی دیدم دوباره تشر زدی بسگ دیگه خیـالم راحت شد وحس کردم ضعف وجودمو گرفت معصومـه همسایـه و بقیـه زنـها جمع شدن منزل مادر بزرگم ایناو یکی رو روانـه سراغ خدیجه کـه دعاگر ده هم بود
خلاصه سریعا خدیجه رو مـیارن رو سر مادر بزرگم و بمجرد رسیدن خدیجه شروع بـه تشر بـه پدر بزرگم مـیکنـه کـه مشتی مگر بهت نگفتم زنت رو غافل نکن کـه ال نشونش کرده و هر فرصتی گیرش بیـاد مـیاد سراغ زنت
پدر بزرگم مـیگه خدیجه من کـه نمـیتونم همش تو خونـه بشینم و کشیک این زن رو بکشم از اون گذشته ما شش فرزند دیگه داریم چرا که تا بحال با چنین ماجرایی مواجه نشدیم
خدیجه مـیگه شبی کـه همسرت رفته تره بچینـه چهار شنبه شب بوده و مکانی هم بوده کـه نباید مـیبود و نباید اجازه مـیداد چیزی کـه مربوط بـه همسرت هست دست ال بیفته که تا زمانیکه روسری همسرت دستش هست این ماجرا ادامـه داره اولا همسرت حتما مدام یک جسم تیز مثل قیچی ، سیخ یـا سوزن درفش با خودش داشته باشـه کـه در صورت غافلگیر شدن باهاش باشـه بمن هم‌گفت مـیدانی چرا اون حالت بهت دست داد گفتم نـه گفت ال زمانیکه مـیره سراغ قربانیش از یک فاصله ای کـه نزدیک قربانیش مـیشـه بویی از خودش رها مـیکنـه ( خیلی ببخشید همون بوی بدی کـه مختص دستشویی هست ) کـه هیچ اون بو رو تشخیص نمـیده و فقط بـه مشام زن باردار وارد مـیشـه و بوی بسیـار بدی داره و خاصیت اون بو اینکه زن باردار رو ابتدا بی حس و بعد بیـهوش مـیکنـه و معمولا زمانی اون بو رو رها مـیکنـه کـه بعدش خیلی سریع جفت رو ( جفت بـه شکل جگر ه و همراه بچه هستش درون شکم زن باردار هستش) مـیکشـه بیرون و اگر جفت رو موفق بشـه بـه اولین جوی اب روان برسونـه و به اب بزنـه مادر مـیمـیره

پدر بزرگم بـه خدیجه مـیگه جان یعنی اینطور کـه شما مـیگین هنوز مـیاد سراغ فاطمـه؟
خدیجه مـیگه کـه قبلا هم بهت گفتم کـه تا زمانیکه روسری دستش باشـه زنت نشون کرده اشـه و تا نبردش ول نمـیکنـه
برو خدا روشکر کن کـه چقدر خدا دوستتون داره که تا بحال ۳ بار نجاتش داده ولی تاکی شانس مـیارین با خداست
پدر بزرگم مـیگه خدیجه دستم بـه دامنت دعایی چیزی نمـیتونی بهمون بدی کـه از فاطمـه محافظت کنـه ؟
خدیجه مـیگه والا من فقط از روی قران استخاره مـیگیرم و‌چندتا دعا بلدم و کار خیلی زیـادی از دستم برنمـیاد ولی درویشی رو مـیشناسم کـه یک زمانی دوست شوهرم بود و اگر الان زنده باشـه تنـهای هست کـه مـیتونـه بـه زنت کمک کنـه و راه بعد گرفتن روسری زنت رو بلده
ولی سریع حتما پیگیری کنی و بازهم بهت مـیگم فاطمـه رو بهیچوجه تنـها نزاری چون واقعا این بار معجزه بوده که تا بحال نشندیم زنی اونقدر بـه ال نزدیک باشـه کـه بوی بد اون رو بشنوه و ال نتونـه ببره
پدر بزرگم تشکر مـیکنـه و قول مـیده کـه حتما سریعا برن پیش درویش کـه ساکن روستایی دور از اینـها باشـه
پدر بزرگ ومادر بزرگم نمـیدانستن کـه داره ارمش قبل از طوفان اصلی رو طی مـیکنـه و چه اینده وحشتناکی درون انتظارشون هست

دوستان مابقی داستان رو فردا شب براتون مـیگم

یک توضیحی رو هم بدم خداشاهده داستان همانطور کـه گفتم مو بـه مو واقعیت و از زبان مادر بزرگم اینا نقل کردم و بزرگان فامـیل هنوز هم این ماجرا یـادشون هست و شاید بیشتر از بیست بار این ماجرا درون جمع های خانوادگی توسط افراد مختلف فامـیل تعریف شده و همشون تایید …..

ایشالله ادامـه اشو تو قسمت بعدی براتون مـیگم

مـیناگلرو

. نوشته پدر بزرگ ومادر بزرگ . نوشته پدر بزرگ ومادر بزرگ : نوشته پدر بزرگ ومادر بزرگ




[تجربه از ماورا - قسمت دوم ماجرای مادر بزرگ (نوشته مـیناگلرو ... نوشته پدر بزرگ ومادر بزرگ]

نویسنده و منبع: admin | تاریخ انتشار: Thu, 05 Jul 2018 05:42:00 +0000